تا بر آن روی چو ماه آموختم


عالمی بر خویشتن بفروختم

پاره کرده پردهٔ صبر و صلاح


دیدهٔ عقل و بصر بردوختم

رایت عشق از فلک بفراختم


تا چراغ وصل را فروختم

با بت آتش رخ اندر ساختم


خرمن طاعت به آتش سوختم

اسب در میدان وصلش تاختم


کعبهٔ وصلش ز هجران توختم

جامهٔ عفت برون انداختم


رندی و ناراستی آموختم